عاشقم... عاشق آن « میم » که می آید آخر عزیز و مرا می کند مال تو !!
عاشقم... عاشق آن « میم » که می آید آخر عزیز و مرا می کند مال تو !!
خدایا! لطفا فردا صبح ار روی آن یکی دنده‌ات بیدار شو ما به خوشبختی نیاز داریم ....تو به کمی تنوع..
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:, توسط سید امیر |

در یکی از تعطیلات آخر هفته ی سال ۱۹۹۵، پنج روز پس از حادثه ای که در روز یادبود قربانیان جنگ اتفاق افتاد، به هوش آمدم و به تدریج هوشیاری و حواس خود را بازیافتم. دکتر اسکات هنسون و دکتر جان جین، رییس گروه جراحی مغز و اعصاب بیمارستان ویرجینیا وضعیت جسمانی مرا توضیح دادند. آن ها تمام جزییات را درباره ی شدت جراحات برایم توضیح دادند و گفتند پس از آن که ذات الریه به کلی از ریه هایم برطرف شود، یک جراحی دیگر برای اتصال دوباره ی جمجمه به سر ستون فقرات انجام خواهند داد. آن ها از موفقیت آمیز بودن جراحی مطمئن نبودند. شاید از این جراحی جان سالم به در نمی بردم. طرح جراحی آن ها پر مخاطره بود بنابراین نیاز به کسب رضایت از من داشتند. دانا بر خلاف میل اعضای دیگر فامیل از پزشکان خواسته بود تا همه چیز را با من در میان بگذارند و هیچ عملی بدون رضایت من انجام نشود.

من به صورت مبهمی پاسخ دادم: «بسیار خب، هر کاری لازم می دانید انجام بدهید.» از زمان کودکی عادت کرده بودم تا مشکلاتم را خودم حل کنم. در هر مخمصه و گرفتاری،مطمئن بودم که یک راه چاره وجود دارد. از همین رو، اول فکر کردم که این وضعیت هم یک مشکل موقت است. به جراحی نیاز داشتم. اما به زودی سلامت خود را به دست خواهم آورد. ولی زمانی که پزشکان رفتند، تازه متوجه ی حرف های آن ها شدم. من در اثر آسیب های وارده فلج شده بودم.

دانا وارد اتاق شد.چشم هایمان را به هم دوختیم. اولین کلمات قابل فهم را با حرکات لب بیان کردیم: «بهتر است خلاص شوم.» او گفت: «فقط یک بار حرف می زنم. هر کاری که می خواهی بکن. من تو را حمایت می کنم. این زندگی توست و تصمیم گیری هم به عهده ی خودت است. اما می خواهم بدانی که تحت هر شرایطی همراهت خواهم بود.» سپس حرفی زد که زندگی مرا نجات داد. او گفت: «هنوز خودت هستی.من دوستت دارم.»

اگر دانا حتی ذره ای روی برمی گرداند، مکث می کرد، یا مردد می شد، اگر احساس می کردم که نسبت به من از خود گذشتگی می کند یا وظیفه ای را بر عهده گرفته است، مطمئنا نمی توانستم با این مشکل کنار بیایم، زیرا شدت عشق و تعهدش را حس کردم. حتی می توانستم جوک تعریف کنم. با حرکات لبم گفتم: «این فراتر از یک تعهد معمولی ازدواج است _ در خوشی و ناخوشی.» دانا گفت: «می دانم» آن موقع بود که فهمیدم تا ابد همراه من خواهد بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: